چه خوش خیال بودم ...
که همیشه
فکر می کردم
در قلب تو
محکومم
... .....به حبس ابد!!
... به یکباره جا خوردم ......
وقتی
زندان بان
برسرم فریاد زد
هی...
تو ...
آزادی!
.
.
.
و صدای گامهای
غریبه ای که به سلول من می آمد . . .
نظرات شما عزیزان: